نامه ایی برای مامان جون
بی مقدمه حرف دلم را میزنم ،
این روزها دلم عجیب هوای بودنت را دارد ...
تو که رفتی انگار شیرازه ی خانواده رفت، نه خبری از دورهمی های بیست نفره سابق هست ، نه حتی مهمانی ساده یا پیکنیک با خاله ها و دایی ها...
و غم انگیز تر ین قسمت این ماجرا نبودن خانه قدیمی است که پناه شیطنت های کودکانه ی ما بود
تمام خاطرات شیطنت ها و خوشی های ما در آن خانه کوبیده شد و تبدیل شد به یه خانه شیک و
امروزی حالا بعد از 5سال میفهمم زود بود برای نبودنت
برای بی حوصله شدن های مادرم
برای از بین رفتن دور هم جمع شدن های بیست نفره و چند نفره و خندیدن و خاطره ساختن
همیشه زندگی خواستن و رسیدن و بودن نیست
حالا که از نعمت داشتنت محرومیم
حالا که فقط تو مرا میبینی و من تنها مزار تو را
حالا که خانه قدیمی تو تبدیل شد به خانه نوساز
حالا از بهشت برایمان دعا کن برای حال بد این روزای نبودنت ..
شکر خدا گذر روزگار و وقایع افتاده نتونسته بین ما و روابطمون فاصله بندازه به کوووووووووووری چشم حسودا
الانم که الحمدالله از 4 تا تبدیل به 8 تا شدیم ، بله ازدواج کردیم
در واقع بله برون امشب و الان که دارم اینو مینویسم همین ساعت رفتن عقد کنن ، عاطی زنگ زد صبخ و بهم گفت شب بریم خونه اش دور هم باشیم ، امشب ما مراسم فری نیستیم و بزرگتر ها هستند ، ما هم با عطی میریم خونه ی عاطی شش تایی با هم باشیم
خدا شکرت واسه این روزای خوب ، ازت هزار بار متشکریم























البته یه چیزی بگم بچه که بودیم بیشتر بهمون 









یه عمری حسرتم
آهان 
یعنی دایی مامانم (یه صلوات بفرستید روحشون شاد بشه تا بقیه اش رو بگم ...)
ولی با تنبیه دشنامی و بدنی والدین 

سلام